داستانک
…ماهى سياه كوچولو ميخواست تا آخر جويبار را برود تا به دريا برسد. ماهيهاى ديگر اورا مسخره ميكردند ،”همه جا همين است ، چه فكرهاى بيخودى، “ولى او تصميمش را گرفته بود …
شش يا هفت سال بيشتر نداشتم كه صمد بهرنگى با يك ماهى سياه كوچولو راه خودش را به درياى دل من پيدا كرد. خواهرم اين كتاب را برايم ميخواند و من تصاوير را دنبال ميكردم تلاش ميكردم بهتر بخوانم تا خودم به تنهايى بتوانم داستان را دنبال كنم، گاهى فكر ميكردم ممكن است خواهرم خسته شود و همه داستان را برايم نگويد
بهترين هديه تولد ما ، كتابهايى بود كه برادرم از كانون پرورش فكرى كودكان و نوجوانان برايمان ميگرفت . هر سال موقع تولد من و خواهرم به اندازه شش ماه كتاب به ما هديه ميكرد . روزهاى خوشى كه ميشد با يك كتاب به دنيايى بزرگ سفر كرد ،سفرهايى كه پايانى نداشت .
تيستو سبز انگشتى دوست خوب من بود، شازده كوچولو شخصيت بينظيرى كه هنوز با خواندن افكار صادقانه و ساده اش بغض گلويم را ميگيرد ، پرى دريايى ، استلا، هيتكليف، و بعدها شاهكار جان شيفته، هركدام دوستان خوب من بودند. ولى ماهى سياه كوچولو همچنان جاى خودش را داشت. قهرمانى كه مثل من كوچك بود ولى دل بزرگى داشت و شهامت زندگى كردن. در دنيايى سراسر خودخواهى و ترس، او تنها اميد ماندن بود و هيچكس نميخواست اين را باور كند.
خيلى زود يك هلو ،هزار هلو را پيدا كردم. هنوز نميدانم چرا ولى جمله هاى اين داستان در حافظه ام نقش بسته است ” احساس هلو هنگامى كه ميگفت گوشتم را از هسته ام جدا كردند ” احساس ميكردم اين هلو ادمى است كه تمام ظلم دنيا به او رفته است. دلم براى درختها ميسوخت، دلم براى باغبانها بيشتر ميسوخت.
آنروزها نميفهميدم چرا كسي كه ميتواند داستان زيبايي از يك ماهى و يك هلو بنويسد نوشته هايش ممنوع ميشود . چه گفته بود كه من نميفهميدم ؟ كتابهاى ممنوعه جذابيت خاصى داشتند. ولى من تفاوتى بين نوشته ها نميديدم. همه نوشته هاى افرادى بردند كه توانايى بيانشان خوب بود و توانسته بودند كلمات را با مهارت كنار يكديگر قرار دهند و احساس و افكارشان را به ديگرى منتقل كنند.بنابراين در هر فرصتى كتابخانه نفيس خانواده را زير و رو ميكردم و مطلبى براى سرگرم كردن خودم پيدا ميكردم تا يك روز! …
كارتونى پشت كمد قايم شده بود ! اسامى كتابها را شنيده بودم، سووشون، پنجاه و سه نفر ، كاشفان فروتن شوكران ، كتابهاى ايرج پزشكزاد و ..بين كتابهاى خواهرم كتاب نازك كوچكى هم بود …تلخون را پيدا كردم! …
موضوع ساده نبود. هضم اين مجموعه كوتاه به درازا انجاميد. خالق اين داستانهاى به ظاهر ساده بازى خطرناكى را با كلمات آغاز كرده بود. و ناگهان فهميدم اينچنين نوشتارى فقط از فرد خاصى بر مى آيد! پس اين بود راز ممنوعه!
به راستى ظرف زندگى ما چه اندازه گنجايش دارد؟ و ظرف ادراك ما؟چطور ميشود كه يك ماهى كوچك ميتواند خلا بزرگى در زندگى را بفهمد ؟ در تمام اين سالها به دنبال آن گشته ام تا براى رفتارهاى انسانهاو كلامشان دليلى پيداكنم. شايد زيباترين بيان همانست كه نور ميگويد” هرگاه در درون دل كسى و در شرايط او قرار گرفتى آنوقت تصميم بگير كارى بهتر از آنچه او كرده براى زندگيت بكنى. “
خوب كه فكر ميكنم در انجام كارها به خودو ديگران آزادى نميدهم ، ولى در قضاوتهايم بى پروا و بيرحمانه پرده ها را ميدرم. پيش داوريها و گمانهاى من بزرگترين دشمن من هستند و چقدر ساده ، چقدر ساده هربار و دوباره در دامشان اسير ميشوم. هر روز يكى مى آيد و يكى ميرود، هر روز كودكى زاده ميشود و نفسى نيز فرو ميرود و ديگر برنميخيزد و من ميدانم براى من نيز حكايت ديگرى نخواهد بود ! و باز هم قصه آه ، و باز هم تلخونها را داورى و مجازات ميكنم !
…هر فرصتى كه داشته باشم سرى به دريا ميزنم. در كنار ساحل پرواز مرغان ماهيخوار ديدنى است. بهترين شكارچيانند ،نگاه تيزبين و منقارشان خطا نميكند.ساعتى گذشته و خورشيد همچنان با شكوه بر اين جدال مرگ و زندگى ميدرخشد. اما من همچنان در انديشه اين سالهاى دراز غوطه ورم ؛ كه ماهى سياه كوچولو اكنون در كجاى اين درياست؟…. و من تا كجا خواهم رفت؟…
مجموعه حكايت سفر
قصه بگومامان
مامان!
میشه برام قصه بگی؟یک قصه مسخره!
ساعت خوابش گذشته بود. مثل همیشه برای بستن چشمهای کوچولوش چونه میزد. برای اینکه وقت بیشتری بخره خودشو شیرین میکرد، حرفهای هرشب منو تکرار میکرد
‘ مسواک که نزدم !’ مامان ببین مسواک زدم ؟
گفتم بله ،دهانت بوی خوب میده ،آفرین.
‘ بیا یه کم بازی کنیم .فقط یه کم!
با لحن جدی گفتم. : خیلی خوب. دیگه بازی بسه . ساکت باش تا برات قصه بگم.
-باشه. پس قصه مسخره بگو! قصه قورباغه صورتی و قورباغه آبی . پشتم رو هم بخارون
خیلی خسته بودم. همینطور که آروم دستم رو روی پشتش گذاشتم گفتم ، نه میخوام یه قصه قشنگ و جدید برات بگم.
-نه! قصه مسخره بگو!
نمیشه ! امشب نمیشه.-
مسخره !. لطفا !!!-
نه! وسط حرفم هم نپر! چشماتو ببند وفقط گوش بده.-
و شروع کردم
: یکی بود، یکی نبود-
سالها پیش، توی یک جنگل سرسبز، مرد هیزم شکنی با همسرش زندگی میکرد. مرد هیزم شکن هر روز برای پیدا کردن چوب …
حرفم رو قطع کرد: ‘ هیزم یعنی چی ؟
هیزم یعنی چوب های خشک که برای گرم کردن خونه ها میسوزونیم –
ولی از کجا می آریم-
از درختهای قطع شده یا خشک شده-
قطع یعنی چی ؟
یعنی بریدن
ولی مامان، کی درختها رو قطع کرده، برای چی قطع کرده، با چی قطع کرده، چه جوری قطع کرده –
-درخت رو با تبر قطع میکنند و یا در اثر رعد و برق یا خشکی فصل سرما و یا هزار دلیل دیگه خشک میشن. البته اون قدیمها با تبر دستی قطع میکردند، ولی الان با دستگاه ها و ماشین آلات سنگین این کار رو میکنند.
خوب، بذار #قصه رو ادامه بدم. …
خلاصه، زن مرد هیزم شکن برای تهیه غذا، سزیجات تازه ای رو که کاشته بود میچید
دوباره حرفم رو قطع کرد: ولی مامان، چرا هیزم رو میشکنه، بعد کجا میذاره؟ سنگینه؟
جواب دادم: بله مامان جان، سنگینه. چوب درختهای بزرگ رو باید به اندازه های نسبتا کوچک برید وبعد جایی خشک انبار کرد. مرد هیزم شکن که ماشین نداشت. باید هیزمها رو سوار گاری میکرد و میبرد به مردم شهر میفروخت تا توی فصل سرما بسوزونند و اون هم با پول فروش هیزمها وسایلی که لازم داشت رو بخره و زندگی کنه.
خوب، کجا بودیم؟ آهان! مرد هیزم شکن و زنش اصطبل کوچیکی هم داشتند که توش چندتا مرغ، یه گاو، دو تا گوسفند،…
باز حرفمو قطع کرد: آدمها که هیزم میخرند چرا میسوزنش؟ اگر بسوزن آتیش میگیرن ،خونه شون آتیش میگیره.
خنده ام گرفت، ولی داشتم حوصله ام رو هم از دست میدادم. گفتم: نه عزیزم،هیزم رو توی شومینه میگذارند. مثل شومینه ما ، ولی بعضی از شومینه ها با چوب روشن و گرم میشن ،بعضی ها مثل شومینه ما گازسوز هستند. بعضی هاشون هم برقی هستند. ولی به هر حال خونه آتیش نمیگیره.باید هیزم رو بسوزونیم تا گرم بشیم ، وگرنه خونه سرد میشه ، ممکنه یخ بزنه.
سکوت کرد.. دستم رو همچنان پشتش کشیدم و ادامه دادم: :
خلاصه، اون شب یه شام عالی داشتند.سوپ سبزیجات .ماست تازه ، تخم مرغ، ..
دوباره به صدا دراومد:. ته چین هم داشتند؟..
زدم زیر خنده! نه قربونت برم. ته چین نداشتند، ولی همسر هیزم شکن یک خبر خیلی خوب برای شوهرش داشت. قرار بود مهمون عزیزی بیاد پیششون.
هیزم شکن دلیل شادی زنش رو پرسید .
بلند شد و توی تختش نشست. چشمهای عسلی کوچولوش رو بهم دوخت:
هیزمها تموم بشن چی میشن؟ هیزم شکن کدوم جنگلها رو درختهاشو سوخته بوده
مکثی کرد: ما هیزم از کجا میگیریم؟
نگاهش کردم.
صورت کوچک بیگناهش. نگاه خردسال و پرسشگرش. چشمهایی که خواب ازشون پریده بود.
: هیزم و هیزم شکن داستان ساده من جنجالی مهیب در اندیشه کودک نازنینم به وجود آورده بود.
به فکر فرو رفتم. دنیای قشنگ و شیرین کودکی او، دنیایی که چندان برایم دور نبود، به تصور هولناک سوزاندن شاخه خشک یک درخت به آتش کشیده شده بود. دنیای زیبا و معصومانه ای که در آن شکستن نوک مداد فاجعه دردناکی است و تراشیدن آن نه تنها مشکل را حل نمیکند، بلکه قد مداد را کوتاهتر میکند و این یعنی پایان یک رویای شیرین، آغاز درک این حقیقت که هیچ چیز ماندنی و ابدی نیست. و حالا ، من به او میگفتم درختها را میبریم و هیزم میکنیم!
چقدر درست میگفت! چه ساده درختها را میسوزانیم تا خودمان را گرم کنیم!
وحشتی وجودم را فراگرفت: وای بر روزی که دل لطیف و مهربانش بفهمد آدمها چه بیشتر از درخت و جنگل را میسوزانند. آدمها یکدیگر را هم میسوزانند، حتی اگر گرمشان نکند.
صدای کودکانه اش مرا به خود آورد:. چرا جوابمو نمیدی؟
نفسی کشیدم،بغلش کردم و لپهای خوشگلشو بوسیدم. گفتم:. بیا مامان جون، چشماتو ببند تا برات یه قصه مسخره بگم:
دو تا قورباغه بودند…..
#زهره_انصاری
تابستان ۱۳۹۸