من سراسر نغمه ام ، شعر و غزل
داستانها ميتوانم گفت باز
ليك در اين سينه از آواز دوست
قصه اى دارم نهفته، پر ز راز
گاه بايد ساده ،با دستان باز
عالمى را بفكنى و بگذرى
گاه ميگويند بعد از مرگ تو
كاش با ما بود يكدم آن پرى
گاه بايد ساده ،با لب تشنگى
چشمها را بست و از چشمه گذشت
گاه بايد در شب سرد وداع
چترها را بست و در باران نشست
گاه رفتن قصه اى از بودن است
گاه ماندن مرگ باشد هر نفس
گاه بايد بوسه زد بر روى ماه
در سحر بايد پريد از اين قفس
ميتوان ! آرى ،توان آزاد شد
ساده جام آرزو را سركشيد
ميتوان شب در حباب يك نگاه
از زمين تا قلب زهره پركشيد
ميتوان خنديد ويكبار دگر
در سكوتى ساده از دنيا گذشت
ميتوان پيچيد در شالى ز نور
عشق را بوسيد و از عالم گسست
سادگى زيباترين جلوه هاست ،
خنده گل، كودكى رقصان ومست
ساده رفت آن روزگاران اى رفيق
عمر از كف شد چو تيرى، گل ز دست
كاش يك بار دگر اى مهربان
دوستيها را در آغوشت كشى
عشق را ،اين سركش ديوانه را
در دل آرام و خاموشت كشى
روزى به باغ نسترن، بر دشت نرگسهاى زرد
همچون كبوتر ميرهم در قلب صاف آسمان
دست تورا در دست خود ، گيرم به گرمى و به شوق
افسانه هاى عشق را ، خوانم به گوش كهكشان
آن سوى طوفان و غبار ، در گوش دوران ماندگار
شعر رهايى ميشوم ، در نغمه هاى كودكان
#زهره_انصارى
بهار ٢٠٢٠ – ونكوور
نسیم دلنواز صبح ،
روشن دیده شبنم به نور مهر
قدم در راه ؛فردایی که میخواند مرا !
آن سو تو را صد چشم در راهست ….
به رگهایم چون خون جاریست
تپشهای زمان در سینه من
همچنان آوای شاد کودکانه
میکند آواز نام زنده رود زندگی را ….