غزل

بند مهر

در بند تو در بندم ،اين در به تو چون بندم
تا پاي در اين بندم ، بر عهد تو پابندم

گر تلخم و گر قندم، گر گريه و لبخندم
با یاد تو خرسندم؛بوی تو خداوندم

گر موجم و طوفانم ، آرامش و عصيانم
هم كفرم و ايمانم ، چشمان تو سوگندم

گر مستم و هشیارم، گر خوابم و بیدارم
از مهر تو سرشارم، از مهر تو آکندم

هم دردی و درمانی، هم وصلی و هجرانی
آشوبی و سامانی، جز تو ز جهان کندم

خویش من و کیش من، نوش من ونیش من
جانی است که پیش من، در پیش تو افکندم

گفتند به صد پندم، تا در به تو بربندم
در بر همه میبندم، تا جان به تو پیوندم

در حلقه جادویت، آشفته چو گیسویت
بی سرشده ام سویت، ای یار برومندم

من بلبل این باغم،چون لاله به دل داغم
در دل چه نشان را غم ؟ گر عشق تو بخشندم

ای مونس غمخوارم ،و ای محرم اسرارم
باز آی به دیدارم ، تا بار دگر خندم

میدانم و میدانی، در دل نفس و جانی
گر نام مرا خوانی، در دم به تو پیوندم

تیرماه ۱۳۹۸

زهره انصاری

روياى مهتاب

اين چه طبع است كه ناگه دل ما زار كنى
مست و ديوانه به هركوچه و بازار كنى ؟

اين چه حسن است كه ما را به ثريا ببرى
ناگهان پشت به دامان زمين ،خوار كنى؟

پاى ما در ره اين ميكده را خود سببى
ساغر دُردكشان از چه دل آزار كنى؟

ره ارباب طريقت همه پر پيچ و خمست
ز چه اين قافله را خسته ز ديدار كنى؟ ا

من كه در عهد و وفاى تو دلم معتكف است
بيش ازين در غم دورى ز چه بيمار كنى ؟

گفته اى ناله ز معشوق ره عاشق نيست
دل عاشق تو ز بیداد چه بردار كنى

روى ناديده ات از قرص قمر زيباتر
يوسفم! چشم زليخا چه سبب تار كنى؟

هوسى نيست دگر در دل همچون قفسم
جز كه اين شرح و بيان در بردلدار كنى

داغ عشقم به دل و تن به نسيمى لرزان
كاش يك بوسه بر اين چهره تبدار كنى

شده روياى دلم در شب مهتابى عشق
زهره را وقت سحرگاه توبيدار كنى

یلداي احسان
بیا امشب دلت را میزبان باد و باران کن
به شام تیرگیها ماه جان و دل چراغان کن
چراغ سبز بستان در دل سرما به خاموشیست
بیا اى باغبان دل، زمستان را گل افشان کن
بساط روشنى اندر دل امیدواران است
به بزم سفرهء احسان انار دل فراوان کن
ز صدها تار گیسویت بسى محتاج یک تارند
به کوى #عشق یک طره ز گیسویت پریشان کن
جهان خاکستر غم میشود از اشک یک کودك
به یک لبخنده مهرت، لبش را خنده افشان کن
به پاى خلوت شمع و بساط جام و شیرینى
دل پروانه را اندر وصال دوست سامان کن
میان بندیان چون پاى اهل دل به زنجیرست
چو عیاران رها زنجیریان از دام زندان کن
گرت امشب دمى باشد غنیمت در کنار یار
شب مهتاب را هم بستر خورشید تابان کن
شکستم بیصدا و کرده ام پنهان ز گوش دهر
دراین زیبا شب #یلدا دل بیمار درمان کن
اگر درگردش گردون دمی #زهره مه آلودست
ملالى نیست اى ساقى، می اي در جام یاران کن

رهایی

تا کی به بندی  در  قفس، این مرغ دل آزاد کن

بگشای قندی از دو لب ، باغ جهان آباد کن 

دنیا سرای فتنه ها،  آشوب ها، بیدادها

ای بلبل بیدل بخوان! در نغمه ها بیداد کن 

هردم زمین و این زمان بر ره نهد دامی دگر 

پرگیر و جان سوی فلک ایمن از این صیاد کن 

روزی به بام خانه ای مرغی غزلخوان بود  و مست 

بازی شکاری گفت هان!  این بانگ آخر داد کن 

گردون نبخشد مهتری کو را نباشد کهتری 

تا فرصتی باشد ز دل رفع غم اضداد کن 

دل خانه اغیار نیست، جز عشق با او‌

یار نیست 

این یار در برگیر و بس، ترک دگر اوراد کن

در گردش کیوان و شید ، کو فرصتی تا آرمید 

بر می دمد صبح سپید  ،  دل با امیدش شاد کن 

دل سوختی و ساختی؛ از زهره دل پرداختی 

جانا مرا نشناختی، فریاد کن!فریاد کن ! 

#زهره_انصاری

تابستان ۱۴۰۰ ونکوور

مرا ببوس. به یاد خنده بهار …..

مرا ببوس !
به یاد خنده بهار، به یاد یار و آن دیار
به یاد لحظه ها که رفت ، در انتظار و انتظار

مرا ببوس !
سبک چو بوسه نسیم،سبک چو بال زنجره
سبک چو پرنیان باد، به چشم خواب سبزه زار

شمیم بوسه تورا، نشانده در مشام دل
کشم به دوش خاطرم،چو جان میان کوله بار

به بربگیر خاطرم!
میان شعله های درد ،میان زخمهای باز
برآمدی چو چشمه ای،به قلب خون لاله زار

میان دشت آرزو تویی غزال عشق من
سفر کنم به شوق و‌شور به خاطرات روزگار

بمان که همرهم تویی!
میان دست گرم تو، نشسته دیده و دلم
شکسته قایق مرا ،رسان ز موج بر کنار

وگر رها کنی مرا، چو تخته ای به روی آب
غبار خسته ای شوم، به باد تند روزگار

دسامبر ۲۰۱۹

زهره_انصاری