سپید

رها ،بر بام اين هستى
رها ،در روشناى مهر
رها، چون مرغكى عاشق
رها، در آسمان نيلى مواج
جدا از دام صيادان
پى يك جرعه آزادى
دلم
پرواز ميخواهد!

سكوت تلخ و آنسوتر
پر از پژواك آدمها
چه شمشيرى است برّنده؛
نهان اندر نيام سرخ لبهاشان!

نميخيزد نوايى از دل عشاق
تو گويى ناى خشكى مانده در هر سينه
از ماتم
براى يك نفس خواندن كنار تو
براى يك سرود از ژرفناى سينه تنگم
پى يك نغمهء شادى
دلم آواز ميخواهد!

‎چنان يك ريشهء خشكيده
‎چون يك ساقهء تنها
‎ گذشتم از كوير تشنه؛
بر جانش تركها از زبان داغ دورانها !
رسيدم تا به آنسوى خرابيها
رسيدم تا شب درد و غم زندان
براى نقطه پايان قحطيها
پى يك جرگه آبادى…
دلم
آغاز ميخواهد !

دو ديده ميفشاند اشك
اى آمان!
كدامين رهزن آن لبخند را از ماه من دزديد؟

براى ديدن يك خنده بر رويت
براى دل سپردن بر شب تاريك غمهايت
براى با تو گفتن ، با تو ديدن، با تو بودن
فارغ از هرداد و بيدادى
دلم
چشمى دگر، جانى دگر
آغوش گرم و باز ميخواهد

شهاب از آسمان آويخته
بهرام و كيوان خفته در ظلمت
ميان عاشقان كهكشان
از زهرهء خنياگر و مهتاب و از پروين
پى عشقى خدادادى
دلم يك مونس همراز ميخواهد

افق آرام در رنگين كمان خون
كند نجوا به گوش باد
سپيده ميرسد اكنون

كبوترها درون لانه در خوابند
پرستوهاى تن خسته
من و اين كنج تنهايى

رها در آسمان نيلى مواج
جدا از دام صيادان
پى يك جرعه آزادى
….
دلم
پرواز ميخواهد !

 

زهره_انصارى

خردادماه ١٣٩٧